یک روز دلت برای من تنگ خواهد شد.. روزی که دیرترین روز خداست..
رابطه های عاطفی که با یک غریبه می بندی یک روزی یک جایی از دست می رود و یک روز هم از دل شاید.. ولی پیوند عاطفی با آن هایی که از جان بیشتر دوستشان داری.. وقتی خدشه دار می شن.. شکستگی اش روحت رو می خراشه..و این خراش ها قوی ترین آدم های دنیا را از پا می اندازد..
درست ترین قسمت قضیه همین هست که من آدم عاطفی و مهر طلب ومهر انگیزه تمام داستان های زندگی ام بوده ام.. چه برای عزیز ترین ها و چه برای آنها که عزیز می شده اند..
تمام سال هایی که از رفتن بابا بزرگ گذشت تمام یازده سالی که گذشت یک عمر.. یک عمر.. پر از آشفتگی..
آدم وقتی عزیزش می رود تعادلش را از دست میدهد.. تمام تلاشم را کردم که همان آدم بمانم .. همان آدم مهربان و دوست داشتنی.. با تمام ضعف ها و نداشته هایم.. با تمام قوت ها و دارایی هایم..
اما یک جا فهمیدم محبتم را از بچگی درست خرج نکردم.. خرج آدم های درست نکردم..
من تمام باور و اعتماد و اعتقادم را نسبت به آدم های دوست داشتنی زندگی ام که با همه ی وجودم دوستشان داشتم از دست دادم.. اما غم انگیز ترین قسمت این است که آنها مرا برای همیشه از دست داده اند.. چون یک روزی می فهمند چیزی جایم را پر نمی کند حتی یک لبخند در یک عکس روی دیوار.. مثل عکس بابابزرگ که لبخند می زند هنوز..