آخرین روز از مهرماه
دیشب خواب جفتشان را باهم در خانه ی کودکی هایم دیدم. آنقدر لذت این خواب به جانم نشست که با لبخند بیدارشدم و هنوز سرخوشم.انگارهردوی آنها زنده بودند ...پدربزرگ و مادربزرگم جان.. تمام وجودم پر از شادی وصف ناشدنی شده است. میدانم هنوزهم حواسشان به من است.. کاش بغلشان می کردم و یک دل سیر می بوسیدمشان..
از یک جا به بعد دیگر هیچ کاری به هیچ آدمی از دنیا نداری و می گذاری بیایند و بروند.. و تو بمانی و خودت و خاطره ی خوب آدم هایی که قلبت را بوسیده اند بی هیچ منت..
+ نوشته شده در ۱۴۰۰/۰۷/۳۰ ساعت توسط ساسوشا
|