انگاری آدم باید یک چیزهایی را خودش تجربه کند تا عمقش را درک کند و بفهمد آنچه بر سرش آمده است چیزی است که قلبش را می سوزاند.ازین سوختن های کتابی نه ها! از آن ها که راه می روی می سوزد،می نشینی می سوزد ،می خوابی می سوزد،غذا می خوری می سوزد،حرف می زنی می سوزد... یک ماه و یک روز مانده به دومین ماه ،که نبوسیدمش،ندیدمش،بغلش نکرده ام. صبح ها، یک صدا ی ضبط شده ازش دارم می گذارم که می گوید من خوبم مادر،توچطوری و بعد ضجه می زنم. میگویم من خوب نیستم مادر،خوب نیستم.

این که میگویند مصیبت بر سرم آوارشده راست می گویند. این روزها همش با خودم فکر میکنم چرا من نفس میکشم وقتی عزیزترینم را ،نورچشمم را به خاک سپرده ام؟هیچ کاری از دستم بر نمی آید. گاهی وقت ها به وقت تنهایی ام مچاله می شوم یک گوشه،قاب عکسش را بغل میکنم و لباسش را بو می کشم.حال غریبی است نازنین. هیچ غلطی نمی توانم بکنم. هیچ.. ماجانکم همیشه میگفت تنها چیزی که چاره ندارد مرگ است و راست میگفت..

حالا من درمواجهه با مرگ عزیزترین آرام جانم قرارگرفته ام،آنقدر غریب است که سوگواری هم نمی توانم بکنم. میگفتند طرف معلوم نیست کجاست حکایت زندگی من است این روزها.

سه سال تمام با درد سرطان بخاطر من جنگیدی زیباترینم،بخاطر من .. من به فدای چشمای مهربانت شوم مادر.. ممنونم که سه سال بیشتر ماندی.. ولی میدانی؟ نبودنت درد دارد.. غم دارد.. رنج دارد.. بدون تو دیگر من آن دخترک پابرهنه ی بارانی نیستم مادر.. من یتیم ترین و بی کس ترین دختر پابرهنه ی بارانی تا به ابدم.. که داغت تا عمر دارم روی دلم ماندگاراست..